رویای غم *** Royaye gham

حرف هایی که گاه بر سر زبان می آید اما بیان نمی شود . می نویسم تا مرحمی بر خستگی هایم باشد

رویای غم *** Royaye gham

حرف هایی که گاه بر سر زبان می آید اما بیان نمی شود . می نویسم تا مرحمی بر خستگی هایم باشد

به که باید دل بست؟

به که باید دل بست؟ به چه شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است
هیچ کس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید
نیست یک تن که در این راه غم آلود عمر، قدمی راه محبت پوید
خط پیشانی هر کس ، خط تنهاییست...
در نگاه من و تو، حسرت بی فرداییست...
به که باید دل بست؟ به چه شاید دل بست؟
نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد، نقشه ای شیطانی نیست...
در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد، حیله ای پنهانی نیست...
خنده ها می شکفد بر لبها، تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی...
همه بر درد کسان می نگرند، لیک دستی نبرد ازی درمان کسی...
از وفا نام مبر، آنکه وفا خواست کجاست؟؟؟
ریشه عشق فسرد، واژه دوست گریخت...
سخن از دوست مگو، عشق کجا؟ دوست کجاست؟؟؟
دست گرمی که زمهر، بفشارد دستت، در همه شهر مجوی...
گل اگر در باغ بر تو لبخند زند، بنگرش لیک مبوی...
سخنی کز سر راز، زده بر جانت چنگ ، به لبت نیز مگوی...
چاه با من و تو بیگانست...
نی صد بند، برون آید از آن،ز راز تو را فاش کند، درد دل گر به سر چاه کنی...
خنده ها دختر مهتاب زند، گر شبی از سر غم آه کنی...
درد دل خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب کند آتش غم، آب شو و آه مگو...
آسمان با من و ما بیگانه ست
زن و فرزند و در وبام و هوا بیگانه، خویش در راه نفاق، دوست در راه فریب...
آشنا، بیگانه...
شاخه عشق شکست، آهوی مهر گریخت، تارپیوند گسست...
به که باید دل بست؟به چه شاید دل بست؟

فروغ فرخ زاد