رویای غم *** Royaye gham

حرف هایی که گاه بر سر زبان می آید اما بیان نمی شود . می نویسم تا مرحمی بر خستگی هایم باشد

رویای غم *** Royaye gham

حرف هایی که گاه بر سر زبان می آید اما بیان نمی شود . می نویسم تا مرحمی بر خستگی هایم باشد

زهر شیرین

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوش تر از اینت ندانم
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی، که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو، غم از تو، هستی از توست
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
شبی گفتند: دل از عشق برگیر !
که نیرنگ است و افسون است و جادو !
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما نوش دارو !
چه غم دارم که این زهر تب آلود
 تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
واگر عمرم به ناکامی سرآید،
تو را دارم که مرگم زندگانی است.


فریدون مشیری