رویای غم *** Royaye gham

حرف هایی که گاه بر سر زبان می آید اما بیان نمی شود . می نویسم تا مرحمی بر خستگی هایم باشد

رویای غم *** Royaye gham

حرف هایی که گاه بر سر زبان می آید اما بیان نمی شود . می نویسم تا مرحمی بر خستگی هایم باشد

رسم عاشقی

دل سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...

بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد...

نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی...

آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،

و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد،

شایسته ی آغوش

یاری که مرا کرده فراموش، تویی تو با مدعیان گشته هم آغوش، تویی تو صد بار بنالم من و آن یار که یک بار برناله ی زارم نکند گوش، تویی تو ما زهره و خورشید به یک جای ندیدیم خورشید رخ و زهره بنا گوش، تویی تو در کوی غمت خوار منم، زار منم من در چشم دلم نیش تویی، نوش تویی تو ما رند خرابیم و میر خرابات ما اهل خطاییم و خطا پوش، تویی تو مدهوشی و مستی نه گناه دل زار است چون هوش ربای دل مدهوش، تویی تو خون می خوری و لب به شکایت نگشایی همدرد من ای غنچه خاموش، تویی تو صیدی که تو رال گشته گرفتار، منم من یاری که مرا کرده فراموش، تویی تو آغوش رهی بهر تو خالی چو هلال است باز آی که شایسته ی آغوش، تویی تو

بابا طاهر

خوشا آنان که الله یارشان بی           
به حمد و قل هوالله کارشان بی
خوشا آنان که دایم در نمازند               
بهشت جاودان بازارشان بی

****************************************************************
دلم میل گل باغ ته دیره            
درون سینه ام داغ ته دیره
بشم آلاله زاران لاله چینم             
ونیم آلاله هم داغ ته دیره

****************************************************************
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم        
به دریا بنگرم دریا ته وینم 
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت          
نشان روی زیبای ته وینم

****************************************************************
بیا تا  دست از ان عالم بداریم              
بیا تا پای دل از گل در آریم
یکی بر زیگرک نالان درین دشت           
به خون دیدگان آلاله می گشت

****************************************************************
درخت غم به جانم کرده ریشه            
به درگاه خدا نالم همیشه
رفیقان، قدر یکدیگر بدانید          
اجل سنگست وآدم مثل شیشه

****************************************************************
اگر شیری اگر میری اگر مور              
گذر باید کنی آخر لب گور
دلا رحمی به جان خویشتن کن     
که مورانت نهند خوان و کنند سور

****************************************************************
اگر دل دلبری دلبر کدامی      
وگر دلبر دلی دل را چه نامی
دلی نازک به سان شیشه دیرم       
اگر آهی گشم اندیشه دیرم
 
****************************************************************
چرا دایم بخوابی ای دل ای دل    
رعم در اضطرابی ای دل ای دل
بوره کنجی نشین شکر خدا کن       
که شاید کامیابی ای دل ای دل

****************************************************************
نسیمی کز بن آن کاکول آیو          
مرا خوشتر زبوی سنبل آیو 
چو شو گیرم خیالش را در آغوش    
سحر از بسترم بوی گل آیو

****************************************************************
ته هر دردی که داری بر دلم نه            
بمیرم یا بسوجم یا بساجم
حسن آسا بدستش کاسه ی هر          
حسین آسا بدشت کربلا بی

****************************************************************
به دریای غکت دل غوطه ور بی             
مرا داغ فراغت بر جگر بی
زمژگان خدنگت خورده ام تیر             
که هر دم سوج دل زان بیشتر بی

****************************************************************
به قبرستان گذر کردم صباحی             
شندم ناله و افغان و آهی
شنیدم کلّه ای با خاک می گفت             
که این دنیا نمی ارزد به کاهی

****************************************************************
اگر یار مرا دیدی به خلوت             
بگو ای بی وفا ای بیمروّت
گریبانم زدستت چاک چاکو            
نخواهم دوخت تا روز قیامت

****************************************************************
مرا نه سر نه سامان آفریدند                
پریشانم پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک                
مرا از خاک ایشان آفریدند

****************************************************************
چرا آزرده حالی ایدل ایدل              
همه فکر وخیالی ایدل ایدل
بساجم خنجری دل را برآرم              
بونیتم تا چه حالی ایدل ایدل

****************************************************************
غم عشقت بیابان پرورم کرد             
فراقت مرغ بی بال و پرم کرد
سه درد آمو بجانم هر سه یکبار              
غریبی و اسیری و غم یار

****************************************************************

باباطاهر

سخنی از مهتاب

فقط دریا دلش آبی تر از من بود
و من از دریا، دلم دریا
فقط این را ندانستم
چرا گشتم چنین تنها تر از تنها
به هر آبی شدم آتش
به هر آتش شدم آبی
به هر آبی شدم ماهی
به هر ماهی شدم راهی
به هر نا محرمی ساقی
به هر ساقی می باقی
و تو این را ندانستی
چرا گشتم چنین عاصی
چرا مهتاب شد سنگ صبورم
چرا بستند پرهای غرورم
چرا آیینه ها را خاک کردند
مرا از رنگ شب سیراب کردند.../.

مهرداد حسین زاده

زهر شیرین

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوش تر از اینت ندانم
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی، که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو، غم از تو، هستی از توست
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
شبی گفتند: دل از عشق برگیر !
که نیرنگ است و افسون است و جادو !
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما نوش دارو !
چه غم دارم که این زهر تب آلود
 تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
واگر عمرم به ناکامی سرآید،
تو را دارم که مرگم زندگانی است.


فریدون مشیری

به که باید دل بست؟

به که باید دل بست؟ به چه شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است
هیچ کس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید
نیست یک تن که در این راه غم آلود عمر، قدمی راه محبت پوید
خط پیشانی هر کس ، خط تنهاییست...
در نگاه من و تو، حسرت بی فرداییست...
به که باید دل بست؟ به چه شاید دل بست؟
نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد، نقشه ای شیطانی نیست...
در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد، حیله ای پنهانی نیست...
خنده ها می شکفد بر لبها، تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی...
همه بر درد کسان می نگرند، لیک دستی نبرد ازی درمان کسی...
از وفا نام مبر، آنکه وفا خواست کجاست؟؟؟
ریشه عشق فسرد، واژه دوست گریخت...
سخن از دوست مگو، عشق کجا؟ دوست کجاست؟؟؟
دست گرمی که زمهر، بفشارد دستت، در همه شهر مجوی...
گل اگر در باغ بر تو لبخند زند، بنگرش لیک مبوی...
سخنی کز سر راز، زده بر جانت چنگ ، به لبت نیز مگوی...
چاه با من و تو بیگانست...
نی صد بند، برون آید از آن،ز راز تو را فاش کند، درد دل گر به سر چاه کنی...
خنده ها دختر مهتاب زند، گر شبی از سر غم آه کنی...
درد دل خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب کند آتش غم، آب شو و آه مگو...
آسمان با من و ما بیگانه ست
زن و فرزند و در وبام و هوا بیگانه، خویش در راه نفاق، دوست در راه فریب...
آشنا، بیگانه...
شاخه عشق شکست، آهوی مهر گریخت، تارپیوند گسست...
به که باید دل بست؟به چه شاید دل بست؟

فروغ فرخ زاد

قاصدک

مهربون چشاتو واکن آخه باورم نمیشه

نگو که میخوای بخوابی و بری واسه همیشه

مهربون چشاتو واکن زوده که تنهام بزاری

به خدا دلم شکسته واسه من بخون قناری

قاصدک خبر آوردش تو میخوای دوباره خوب شی

اون بهم نگفت قراره مهمون دم غروب شی

قاصدک چرا نگفتی ؟ که دیگه بر نمیگرده

دل من میگه دروغه حرفاتو باور نکرده

چه غریبونه قناری پراتو بستی و رفتی

آخرم راز دلت رو به غریبه ها نگفتی

ای قناری مهاجر با صدات زنده می مونم

تو دیگه صدات گرفته حالا من برات میخونم

داغ تو رو دل من موند می سوزم تا ته دنیا

دریا حالتو می پرسه چی بگم به موج دریا

مهربون دیگه خدافظ بعد تو بهار خزونه

دیگه بعد تو قناری نمی خوام کسی بخونه

بعد تو همیشه زنده من دیگه خونه به دوشم

برا بغض ناصریا ......... تا ابد سیاه می پوشم


مهران

بهار

بهار بهار صدا همون صدا بود

صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی صدات میاد اما خودت کجایی

وا بکنیم پنجره ها رو یا نه تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟

بهار اومد برفا رونقطه چین کرد

خنده به دلمردگی زمین کرد

چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت

وا شدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد

من و با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف که از حرفهای من کتاب شد

حیف که همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم هنوز دلم جوون بود

که صبح تا شب دنبال آب و نون بود

بهار بهار صدا همون صدا بود

صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی

صدات میاد اما خودت کجایی؟؟؟

وا بکنیم پنجره ها رو یا نه

تازه کنیم خاطره ها رو یا نه

چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت

وا شدن پنجره ها رو دوست داشت

مریم علوی

سیم گیتار

 هرم کدوم صدا رفت ؟ تو ماه تلخ آذر

میگن صدای تو بود صدای مرد بندر

مگه هوای حوا زد به سرت که رفتی ؟

عشق خدا رو گرفت بال و پرت که رفتی ؟

دل پر از ترانه ت چرا نمی تپه باز ؟

چرا سیاه و تاره ؟ صحنه ی ساز و آواز

دست کدوم بهونه صداتو با خودش برد ؟

کدوم شب سیا گفت ؟ ناصریای ما مرد

نا صریا ! هنوزم یه دنیا دل اسیره

اسیر خوندن تو وقتیکه خیلی دیره

بذار که بشنویم باز شعرای موندگارو

از بوی شرجی بخون بخون بهار  بهارو

مگه میشه که حرفات تو قلب ما نمونه ؟

یا فاطمه بنت عشق هنوز تو گوشمونه

باورمون نمیشه ناصر ما سفر کرد

تو خلوت یه روز از روزای پاییز سرد

تموم شده شنیدن از عاشقا و عشق است

آخه حالا لبای مرد ترانه بسته ست

بخواب عزیز بندر رو بغض سیم گیتار

با اینکه خیلی سخته ولی خدا نگه دار

بیتا از بندرعباس

صدای پای آب

اهل کاشانم
 روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن شوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
 دوستانی بهتر از آب روان
 و خدایی که دراین نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه
 من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
 دشت سجاده من
 من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
 در نمازم جریان دارد ماه
جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
 همه ذرات نمازم متبلور شده است
 من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
 من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج
 کعبه ام بر لب آب
 کعبه ام زیر اقاقی هاست
 کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است
 اهل کاشانم
 پیشه ام نقاشی است
 گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
 دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی چه خیالی ... می دانم
پرده ام بی جان است
 خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است
 اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک سیلک
نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد
 پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
 پدرم پشت زمانها مرده است
 پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
 مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد
 پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید :‌ چند من خربزه می خواهی ؟
 من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی می کرد
تار هم می ساخت تار هم میزد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود
 باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب
 آب بی فلسفه می خوردم
 توت بی دانش می چیدم
 تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد
تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت
گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید
 شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت
فکر بازی می کرد
زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار
زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود
 یک بغل آزادی بود
زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود
طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها
 بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر
 من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
 من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
 تا ته کوچه شک
 تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
 من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
 رفتم ‚ رفتم تا زن
 تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنهایی
 چیزها دیدم در روی زمین
 کودکی دیدم ماه را بو می کرد
 قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد
 نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
 من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
 من گدایی دیدم
در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ینجه را می فهمید
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
 کاغذی دیدم از جنس بهار
 موزه ای دیدم دور از سبزه
 مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو
 من قطاری دیدم روشنایی می برد
 من قطاری دیدم
فقه می بردو چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
 من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
 و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
 خاک از شیشه آن پیدا بود
کاکل پوپک
 خال های پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی
 خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می آید
و بلوغ خورشید
 و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت
پله های که به سردابه الکل می رفت
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات
 پله هایی که به
بام اشراق
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت
 مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست
 شهر پیدا بود
 رویش هندسی سیمان ‚ آهن ‚ سنگ
سقف بی کفتر صدها اتوبوس
 گل فروشی گلهایش را می کرد حراج
در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می بست
 پسری سنگ به دیوار دبستان میزد
 کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد
و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد
بنددرختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی
 مردگاریچی در حسرت مرگ
عشق پیدا بود
موج پیدا بود
برف پیدابود دوستی پیدا بود
 کلمه پیدا بود
 آب پیدا بود عکس اشیا در آب
 سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون
 سمت مرطوب حیات
 شرق اندوه نهاد بشری
فصل ولگردی در کوچه زن
بوی تنهایی در کوچه فصل
 دست تابستان یک بادبزن پیدا بود
سفره دانه به گل
سفر پیچک این خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاک
ریزش تاک جوان ازدیوار
 بارش شبنم روی پل خواب
پرش شادی از خندق مرگ
 گذر حادثه از پشت کلام
جنگ یک روزنه با خواهش نور
 جنگ یک پله با پای بلند خورشید
جنگ تنهایی
با یک آواز
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل
جنگ خونین انار و دندان
 جنگ نازی ها با ساقه ناز
جنگ طوطی و فصاحت با هم
 جنگ پیشانی با سردی مهر
حمله کاشی مسجد به سجود
حمله باد به معراج حباب صابون
حمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات
 حمله دسته سنجاقک به صف کارگر لوله کشی
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی
حمله واژه به فک شاعر
فتح یک قرن به دست یک شعر
فتح یک باغ به دست یک سار
فتح یک کوچه به دست دو سلام
فتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی
 فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ
 قتل یک جغجغه روی
تشک بعد از ظهر
قتل یک قصه سر کوچه خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل یک بید به دست دولت
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ
همه ی روی زمین پیدا بود
نظم در کوچه یونان می رفت
 جغد در باغ معلق می خواند
 باد در گردنه خیبر بافه ای
از خس تاریخ به خاور می راند
روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
مردمان را دیدم
 شهر ها را دیدم
دشت ها را کوهها را دیدم
 آب را دیدم خاک رادیدم
 نور و ظلمت را دیدم
 و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت
دیدم جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم
اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
 من با تاب من با تب
 خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس
باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
 عطسه آب از هر رخنه ی سنگ
 چک چک چلچله از سقف بهار
 و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق
 متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
 من صدای قدم خواهش را می شونم
 و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور
 من صدای وزش ماده را می شنوم
 و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
 و صدای باران را روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی اواز انارستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
 پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
 پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
 من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
 آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
 روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
 روح من بیکاراست
قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد
 روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
 من ندیدم بیدی سایه اش را
بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
 هر کجا برگی هست شور من می شکفد
بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم
 مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
 مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
 مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی
 تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
 من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم
 من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید
 سار کی می آید کبک کی می خواند باز کی می میرد
ماه در خواب بیابان چیست
 مرگ در ساقه خواهش
 و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
 زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی
تجربه شب پره در تاریکی است
 زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
 زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور آینه است
 زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
 آسمان مال من است
 پنجره فکر هوا عشق زیمن مال من است
 چه اهمیت دارد
 گاه
اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
 من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
 و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
 گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود
باران باشد
چترها را باید بست
 زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
 زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز
نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
 زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
 گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره
ذایقه را باز کنیم
 و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
 و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
 و بیاریم سبد
 ببریم این همه سرخ این همه سبز
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
 و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
 و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
 و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
 و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود لطمه
می خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
 و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
 و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها
و نپرسیم کجاییم
 بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
 و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
 و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
 پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی آید
 پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
 پشت سر خستگی تاریخ است
 پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد
لب دریا برویم
 تور در آب بیندازیم
 وبگیریم طراوت را از آب
 ریگی از روی زمین برداریم
 وزن بودن را احساس کنیم
 بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین
می رسد دست به سقف ملکوت
دیده ام سهره بهتر می خواند
 گاه زخمی که به پا داشته ام
 زیر و بم های زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسیم از مرگ
 مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
 مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
 مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
 مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
 ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
 بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم
غریزه پی بازی برود
 کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
 چیز بنویسد
 به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است که در
افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
 صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
 هیجان ها را پرواز دهیم
 روی ادراک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
کاشان | قریه چنار | تابستان 1343
سهراب سپهری

مرگ رنگ

رنگی کنار شب
 بی حرف مرده است
 مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست
 در این
شکست رنگ
 از هم گسسته رشته ی هر آهنگ
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
 چون سنگ ‚ بی تکان
لغزانده چشم را
 بر شکل های در هم پندارش
خوابی شگفت می دهد
آزارش
 گلهای رنگ سرزده از خاک های شب
در جاده ای عطر
پای نسیم مانده ز رفتار
 هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار
 بندی گسسته است
 خوابی شکسته است
رویای سرزمین
 افسانه شکفتن گلهای رنگ را
از یاد برده است
 بی حرف
باید از خم این ره عبور کرد
 رنگی کنار این شب بی مرز مرده است

سهراب سپهری

خواب تلخ

مرغ مهتاب می خواند
ابری در اتاقم میگرید
 گلهای چشم پشیمانی می شکفد
 درتابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد
 مغرب جان می کند
 می میرد
گیاه نارنجی خورشید
 در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپنداریم درخواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهای چشم پشیمانی را پر پر می کنم

سهراب سپهری

زتدگی نامه سهراب سپهری

سهراب سپهری شاعر ونقاش که در سال 1307/7/15 چشم به جهان گشود.
او پس از طی تحصیلات شش ساله ابتداییدر دبستان خیام و متوسطه در دبیرستان پهلوی کاشان و به پایان رساندندوره ی دوساله ی دانش سرای مقدماتی پسران
در آذر ماه 1325 به استخدام اداره فرهنگ کاشان در آمد. در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره ی دبیرستان خود را دریافت نمود.
سپس به تهران آمد و در دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران در آمد که پس از هشت ماه کار استعفا داد.
 سپهری  نخستین مجموعه ی شعر نیمایی خود را به نام « مرگ رنگ » انتشار داد. 
و  از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و به دریافت نشان درجه ی اول علمی نیز نایل آمد.
در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعه ی اشعار خود را با عنوان « زندگی خواب ها » منتشر کرد.آنگاه به تاسیس کارگاه نقاشی همت گماشت.
 در آذر ماه در اداره ی کل هنرهای زیبا ( فرهنگ و هنر ) در قسمت موزه ها شروع به کار کرد و در ضمن در هنرستان های هنرهای زیبا نیز به تدریس می پرداخت.
در مهر ماه ترجمه ی اشعار ژاپنی از وی در مجله ی « سخن » به چاپ رسید.
در مرداد ماه از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس و لندن رفت.
ضمنا در مدرسه ی هنرهای زیبای پاریس در رشته ی لیتوگرافی نام نویسی نمود.
وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاه ها به معرض نمایش گذاشت. حضور در نمایشگاه های نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت.
وی سفرهای دیگری به کشورهای جهان نمود. از آن جمله است: - سفر به ایتالیا ؛
- سفر به ژاپن  برای آموختن فنون حکاکی روی چوب که موفق به بازدید از شهرها و مراکز هنری ژاپن نیز می شود؛ -
 سفر به هندوستان - سفر مجدد به هندوستان ، سفر به پاکستان  - سفر به افغانستان ؛ سفر به اروپا ؛ سفر به امریکا و اقامت در لانگ آیلند؛  سفر به یونان و مصر
سهراب سپری مدتی در اداره ی کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری  مشغول به کار شد
. از مهر نیز شروع به تدرسی هنرکده ی هنرهای تزئینی تهران نمود.
 در اسفند همین سال بود که از کلیه ی مشاغل دولتی به کلی کناره گیری کرد. از جمله نمایشگاه های نقاشی که یا سهراب سپهری در آن ها حضور داشت، یا نمایشگاه انفرادی وی بودند،
سهراب در آغاز کار شاعری تحت تاثیر شعرهای نیما بود و این تاثیر در « مرگ رنگ » به خوبی مشهود است
و در آثار بعدی او کم کم کارش شکل می گیرد و شعرش با دیگر شاعران هم دوره ی خویش متمایز می گردد. از جمله مجموعه شعرهای دیگر سهراب سپهری می توان به این عنوان ها اشاره نمود:
- آوار آفتاب - شرق اندوه - حجم سبز - هشت کتاب . برخی از اشعار وی در فصلنامه ی « آرش » به چاپ رسید.
 سهراب سپهری در 2/3/ ???? در بیمارستان پارس تهران به علت مبتلا بودن به بیماری سرطان درگذشت
 طبق وصیت خودش، پیکر وی در صحن شرقی امامزاده علیمحمد باقر (ع) در قریه ی مشهد اردهال در کاشان ( این صحن معروف به صحن سردار است. ) به خاک سپرده شد.

 

امام زمان

جمعه ها از صبح تا شب ما بیقراریم
می مونیم منتظر و آروم نداریم
جمه ها عطر گل نرگس می گیریم
شور وحال بیکران و حس می گیریم
جمعه ها، عطر نرگس، قاطی با یاسه
هر کی عاشق تو شد پر از احساسه
جمعه ها به دل می گیم آقا می یادش
دل و آروم می کنیم، آروم با یادش
دستارو بالا سوی خدا می گیریم
ذکر لااله الله می گیریم
به خدا می گیم خدا صاحب دلان کیست
مهدی موعود ما صاحب زمان کیست
از خدا می خوایم خدا مهدی بیاید
پرده از چهره ی چون گلش گشاید
غروب جمعه که میشه دلا می گیره
دل و قلب ما انگاری یکجا اسیره
می دونم آقا دیگه امروز نمی یاد
نکنه آقا دیگه ما رو نمی خواد
منتظر تا جمعه ی بعدی می مونیم
روز و شب از غربت مهدی می خونیم
می مونیم منتظر جمعه بعدی
رو لب ها نقش می بنده ذکر یا مهدی

مهدی کریم زاده

فرشته ای در کنار من

 کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید : می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید . اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم ؟

خداوند پاسخ داد: از میان تعداد زیادی از فرشتگان من یکی را در نظر گرفتم. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد .

کودک دوباره پرسید : اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم واینها برای شادی من کافی هستند .

 خداوند گفت : فرشته تو برایت آواز خواهد خواند. و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشته تو زیباترین و شیرین ترین وا‍‍ژه هائی را که قرار است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک سرش را بر گرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟

خداوند ادامه داد : فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم شد.

خداوند گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد. و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت اگر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود .

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدائی از زمین شنیده میشد . کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگو؟

خداوند بار دیگر او را نوازش کرد وگفت نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی .........